فصل اول / مقدمه آشناییمون

ساخت وبلاگ

http://gazo.emoji7.jp/img/04c0h_520158/%E3%82%B9%E3%82%A4%E3%83%BC%E3%83%88%E3%83%A9%E3%83%96+%E8%A6%8B%E3%81%A6%E3%81%AD%28%5E%E2%97%87%5E%29%E2%94%9B+%E5%89%8D%E3%81%AB%E3%82%82%E5%B0%91%E3%81%97%E8%BC%89%E3%81%9B%E3%81%9F%E3%81%8B%E3%81%AA_m.gifبه خواست خدا قصه ی عشق ما ازجایی شروع میشه ک من یه دختر نوجوون بودم وتموم دغدغم درس و مدرسه بودوقتی هم بیرون میرفتم سعی میکردم شبیه یه آدم مغرور رفتارکنم و ازطرفی هم بااینکه سن کمی داشتم بازم شیطنت هم سنامونداشتم و همیشه سرم توکارخودم بود

اون روزا همدم تنهاییام فقط دخترعموی گلم ریحانه بود وبس...وتنها چیزی که خیلی ناراحت یاخوشحالم میکرد اتفاقات مربوط ب مدرسه و درسام بود نه دغدغه ی دیگه ای کلا یه دختر آروم که باکسی کارنداشت و هیچ کسی توزندگیش نبود...وفقط فکرش درس بود ودرس ودرس ...ازاونجایی که که کاری ب کارکسی نداشتم حتی وقتی بیرون بودم و تومسیر رفت وبرگشت مدرسه به هیچکس توجه نمیکردم شایداون غروری ک دوران نوجوونی بود باعث میشد اینطوری رفتارکنم اما خودم راضی بودم Hippieزندگی من اینطوری میگذشت و ازطرفی علیرضا زیر همون آسمون زندگیشومیگذروند.... خونشون تومحله خونه خالم بود و یه مغازه سوپرمارکتی کوچیک تومسیر خونه خالم داشتن که گاهی خودعلیرضا اونجابود ...و چون تومسیرخونه خالم بود گاهی بامامانم ک از جلومغازشون ردمیشدیم میدیدمش ...بااینکه سعی میکردم مث یه دخترمغروررفتارکنم اما گاهی اتفاقی چشمم بهش میفتاد و از رفتارای اونم چیزی جز غرور نمیشد دید همیشه اخم میکرد و خیلی جدی برخوردمیکرد بابقیه اینو وقتی که یه بار که داشتیم میرفتیم خونه خالم مامانم واسه خرید بستنی برا داداش کوچیکم( امیرمهدی) رفت مغازشون متوجه شدم ...منم وقتی دیدم همون پسره مغرورازخودراضی تومغازس اصلا داخل نرفتم وجلودر منتظرموندم تابیان ...چون خوشم نمیومد کسی برام کلاس بذاره و قیافه بگیره ...بااینکه خودم بدتربودم اماخب دیگه بقیه نباید واسه من خودشونوبگیرن اونم پسررر بعداون هم ک شاید هرچن وقت یکبار خیلی کم توهمون مغازشون میدیدمش تازه اونم یواشکی که متوجه نشه اصلا نگاش نکردم دوس نداشتم به پسری روبدم ...توخیابون که نمیدیدمش چون حتی اگه اونم دور میزد من توجه نمیکردم ب اطرافم و خیابون .و زمانی که مدرسه راهنمایی شون توکوچه بابابزرگم اینابود فکرمیکنم تواون کوچه هم یکی دوباری دیدمش چون از اون موهاای پریشون رو پیشونیش یه چیزایی یادمه این دیدارای یهویی و کوتاه مربوط میشه به وقتی ک من راهنمایی یااوایل دبیرستان بودم و علی هم توهمین سن وسال ...من حتی اسم و فامیلشم نمیدونستم وبااینکه مادروخواهراش رو یکم میشناختم ولی نمیدونستم که علی پسروبرادرشون میشه ....چون مامانش با مامانم و و خونواده مامانم احوالپرسی میکرد و میشناختن همو ...ومنم فقط میدونستم که اون بوتیکی ک تو مسیر همیشگی من بود مال اوناس و حتی چن باری که بامامانم رفته بودم براخرید فقط خواهراشو دیدم و حتی خبرنداشتم که اون پسر مغرور برادر اون خانوماس ...ولی خب سعید که همسن. منه و خواهرزاده ی علی میشه رو میشناختم و تو دوران امتحانات دیده بودم ...ولی بازم نمیدونستم باعلی نسبتی داره ...واینطوری گذشت تا چن سال درهمین حد یه پسراخموی خودخواه مغرور که خیلی کلاس میذاره ومغازشون جاخونه خالمه میشناختمش نه بیشتر ...وهمیشه بادیدنش تودلم میگفتم چه قیافه ایم میگیره حالا بداخلاق اخمووهمین برام جالب بود که پسرتواین سن اینطوررفتارمیکرد برخلاف خیلیای دیگه ...ووقتی به پری (دخترداییم که 5سال ارخودم کوچیکتربود)میگفتم فلان پسر تومغازه مسیرخونه خاله اینطوری اونم فقط تایید میکردو نمیشناختش ...همینطوری میگذشت و وقتیم ک مغازشونو جمع کردن دیگه بعداون دیگه دویاشاید سه چهارسالی ندیدمش تااینکه چند سال گذشت ومن دیگه اون دختر مغروری که همه دغدغدش درسش بود نبودم ....با کلی اتفاقاتی که تو این چن سال افتاد و روزایی که گذشت دیگه خبری از غرورقبلی نبود ...مث همیشه تنهاییموحس میکردم اما ایندفعه بادلی شکسته و خسته ازهمه چی درسم و دبیرستانم تموم شده بود و دوبار کنکوردادم و هردوبارهم ناراضی ازنتیجم البته خودمم قبول دارم درس نخوندم که بخوام از نتایجم راضی باشم ...

خلاصه دیپلممو گرفته بودم و پیش دانشگاهی هم تموم کرده بودم و میخواستم بازم برای کنکور اماده بشم ...اماخب بازم انگیزه ی قبلیونداشتم و اصلاحس خوبی به زندگی و روزام نداشتم ... فقط میگذروندم و بادرس وکتابام سعی میکردم خودموسرگرم کنم ...ولی چون یکسال تاکنکور مونده بود دیگه نمیخواستم مث سال قبلش فقط درس بخونم وتوخونه باشم ...خسته شده بودم ازاین تکرار و حسابی حوصلم سررفته بود تااینکه باخونوادم صحبت کردم و تصمیم گرفتم توی آموزشگاه رانندگی مشغول به کارشم و تا زمان کنکورم سرم گرم باشه هم.درسموبخونن وهم حوصلم سرنره ...اینطورشد که کارموتواآموزشگاه شروع کردم وصبح تا ظهر باابن.کار وقتم میگذشت و خوبیش این بود کسی که همکارم قراربودبشه دختری بود که همسن وسال خودم بود وقبلا هم تو دبیرستان دیده بودمش .حس کردم اینطوری بهترباشه ...یکی ازهمین روزاوقتی داشتم یه سری مشخصات رو تودفتر ثبت میکردم متوجه اومدن کسی شدم ک بعد چن سال دیدمش علیرضااومد اموزشگاه وبعدمدتها دیدمش ولی هنورم اون اخما و جدی بودنشوداشت تازه هنوزم خودشومیگرف کلاس میذاشت وهمین منوحرص میداد ...ازحرفاش بابقیه متوجه شدم که درسشوتموم کرده و چون کارت پایان خدمت نداره نمیتونه ثبت نام کنه و درگیر همین کاراش بود و گهگاهی میومد اموزشگاه برای پیگیری کاراش ...یه بارم ک اومد نشست روصندلی های طرف میزمن و با مدیرمون مزجی حرف میزد و راهنماییش میکرد ازونجافهمیدم پیش دانشگاهیشوتموم کرده و رشتشم مثل خودم تجربی بوده .بااینکه کاملاتودیدمن بود چون واس من خودشومیگرف سعی میکردم نادیدش بگیرم فکرنکنه خبریه خخخ کلا اخلاقم اینه با آدمای مغرور مثل خودشون رفتارمیکنم...چون اونم اصلا توجهی نمیکردمنم سرم توکارخودم بودوحرفاش که تموم شد رفت.اون موقع یه پسرقدبلندو لاغرتر بود که موهاشم دیگه مثل قبلا روپیشونیش نبود و بلکه موهاش کوتاه بودن .... بعداون دیگه اخرین بارنبود که اومداموزشگاه هر چن وقت یکبار میومد و خبر مزجیومیگرفت ...وهمین رفتارش خیلی برام عجیب بود اخه همیشه میومد تا جلودر که میرسید ومنم روبروی در مینشستم همیشه ی سوال تکراریو میپرسید منم خیلی جدی مثل خودش جوابشومیدادم و میرفت ....
- سلام خسته نباشید
- سلام مرسی بفرمایید
- اقامجتبی نیستن؟(بااینکه میبینه دراتاقش بازه و کسی نیس بازم سوال میکنه تازه فقطم تا جادراتاقم میومد وهمونجا وامیستاد)

- بفرماییدنخیر نیستن رفتن تاجایی کارداشتن
- باشه خودم باهاشون تماس میگیرم پس.خیلی ممنون خداحافظ شما
- (درحالیکه لجم میگرفت ازین سوال تکراریش یه عجببببب ته دلم میگفتم)بسلامت !
ومیرفت تا سری بعد که دقیقا همین سوال وحرکتو تکرارمیکرد ومیرفت .... تعجب میکردم که چرا اینطوریه خندم میگرفت و به دوستم میگفتم. اینومیشناسی ؟ولی نمیشناخت گفتم نمیدونم چرااین پسره اینطوریه هروز میاد دنبال مزجی باابنکه میتونه ی زنگ بهش بزنه و باخودش هماهنگ کنه بجای اینکه هروزبیاداین سوالوازمن بپرسه ....علی ازهمون باراولی که تواموزشگاه دیدمش متوجه شدم که بابقیه پسرایی که میدیدم ومیرفتن ومیومدن یه تفاوتی داشت واونم ادب و شخصیتی بود که از رفتاراش میشدفهمید ...وهمین برام جالب بود و باخودم فکر میکردم که کی بااین آدم مغرور دوسته واونجور که خودشومیگیره حتما ده بیستا دوس دختر داره اخه دخترا بیشتر جذب اینطور پسرامیشن ...ولی خب بازم چیزی نشنیده بودم که باکسی تومیامی دوست باشه وهمین کنجکاوم کرده بود فقط یه کنجکاوی کوچولو ...خلاصه علی میرفت میومد و من یه بار که پری از اموزشگاه خبرمیگرف براش از علی گفتم اونم خوب شناخت چون علی رفیق دوس پسر پری ک سجاد بودمیشد(پری وسجاد قبلا چن ماهی باهم بودن و اون موقع باهم قطع رابطه کرده بودن ) و گفت رفیق سجاده اسمشم علیرضا اصغریه ... من بااینکه پروندش تواموزشگاه بود حتی توجهی به اسمش نکرده بودم چون خوشم نمیومد ازش ...تااینکه تایه اونروز فهمیدم اسمش چیه و بعد اونم که یه بار که منو پری بیرون بودیم موقع برگشت به خونه تو چن قدمی اموزشگاه توپیاده رودیدمش ...داشت از روبرومون میومد پری گف این همون پسره مغروره وقتی نگاکردم دیدم اره خودش بود یه لحظه بهم.نگاکردیم و رفت و پری گفت چه خودشم میگیره گفتم اره والا خندیدم .دیگه بعد ازاونروز ندیدمش تا اینکه ماه ها گذشتزمستون 94هم گذشت من همچنان تو اموزشگاه بودم امادیگه علی نمیومدچون تاوقتی تکلیف خدمتش مشخص نشه نمیتونست ثبت نام.کنه...بعدهم که عید نوروز(95)اومد و رفت ودیگه روزای شلوغ درس وامتحان اومد ...من واسه کنکور میخوندم و پری براامتحانات پایان ترم اماده میشد...اون موقع دیگه تنهای تنها نبودم و پریسا دیگه مثل قبل بچه نبود که درکم نکنه ...بزرگ شده بود و 16سالش بود بازم خیلی خوب منومیفهمید و توتموم لحظات سخت زندگیم کنارم بود و آرومم میکرد ...کسی جزاون نبود که کمکم کنه ....حتی ازخونوادمون دوسه ماهی دور بودم و خونه بابابزرگم زندگی کردم و چون پری هم برا امتحاناتش درس میخوند منم کتاباموبردم اونجا باهم درس میخوندیم و اینطوری یه چن ماهیو کنارهم خوش بودیم و باعث میشد من حالم بهتربشه ...دیگه حوصله هیچیونداشتم حتی حوصله دنیای واقعی چ برسه دنیای مجازی و نت ....اکانت تلگراممو پاک کرده بودم و اون موقع با نت ایرانسل یا وای فای بودم چون دیگه باید فقط درس میخوندم نباید حواسم پرت میشد وانقدرسرم شلوغ بودکه حتی با گوشیمم کارنداشتم و هیچ برنامه ارتباطی نداشتم .همه زندگیم شده بود درس و اموزشگاه و زندگی کنارپری ...تقریباازاردیبهشت بود که خونه بابابزرگ بودیم وشبا هم که هواخوب بود با دایی و زندایی میرفتیم بیرون و قدم میزدیم ...تا اینکه یه شب که جامیدون بودیم دیدیم سجاد وعلیرضا با ماشین علی اومدن جا بستنی فروشی تابستنی بگیرن ...من که نمیدونستم اونی که توماشینه علیه وماشین اونه بعداینکه رفتن پری گفت سجادبااون رفیقش باعلیرضا اصغری بودن و رفتن ....پری و سجادهمچنان قهربودن باهم تااینکه یه روز ک داشتم درس میخوندم یهو پری ازبیرون اومد شروع کرد گریه کردن و ارومش کردم وفهمیدم سجادودیده ازش خواسته بهش فرصت بده منم کلی با مری حرف زدم و گفتم اگه فکرمیکنی پشیمونه یکباردیگه بهش فرصت بده حتماپشیمونه دیگه تااینکه نت گرفتم و پری که تازه تبلت گرفته بود بانتم وصل شدو تلگرامشونصب کرد وباهم حرف زدن و آشتی کردن ...پری دیگه حالش خوب بود و با سجاد خوش بودن ولی من همچنان تنها و خسته اززندگی و درس و همه چی ....ولی خب ی شب خواستن هموببینن و پری بهم گفت کمکشون کنم ومواظب شرایط باشم ...من که حسابی ترسیده بودم و استرس داشتم بعدکلی اصرارش قبول کردم ....وقرارشد شب و یه جابالاترازخونه بابابزرگم هموببیننازاونجایی که پری سجاد قبلا هم اینطوری همومیدیدن چیزعجیبی نبود ...پری تاشب باسجادحرف زدن و شب ک شد بابابزرگ ومامان بزرگم تواتاق دیگه خواب بودن و منم باهندزفری اهنگ گوش میدادم ومثثثثلا خواب بودم درصورتیکه داشتم کشیک میدادم :/ اونشب بخیرگذشت و اونا همودیدن و پری اومد خوشحال بودم ک حالش خوب بود ...فرداش که رفتم آموزشگاه درحالیکه مشغول کاربودم کاملا یهویی دیدم سجاد باعلیرضااومدن و مثل همیشه همونجا در اتاق واسادن و داخل نیومدن ...سجادبیشترتودید بود سلام کردن و گفتن با اقای مزجی کارداریم الان زنگ زدیم گفت میاد ....منم سلام کردم و گفتم پس تواتاق مدیرمنتظربمونن تابیاد ...ازاینکه بعد مدتها علی رو دیدم غافلگیرشده بودم ...چون خیلی عوض شده بود پری گفته بود که باسجاد باشگاه بدنسازی میرن ولی علی واقعا خوش تیپ شده بود میشد فهمید بدنسازی میره ...چون قبلا که دیدمش لاغرتر بود و قیافش بچگونه تر اما ایندفعه دیگه خبری از ازاون ظاهر وتیپ قبلیش نبود ...ولی چیزی که باعث شدخندم بگیره دمپایی لاانگشتیهای علی و سجادبود ...اخه اصلابه تیپشون نمیخورد همین یه لبخند رولبم اورد که سجادوعلی متوجه شدن وقتی ک نشسته بودن تواتاق مزجی اومد و چون تواتاق ما کارداشت اوناهم پاشدن اومدن تواتاق ما و خبرپرونده علیو گرفتن اون لحظه من.ودوستمم بیکاربودیم سجادمثل همیشه پرحرفی میکرد و شوخی وخنده با مزجی ...منم هنوز توشوک دیدن علی بودم وتوفکراینکه هنوزم همون غرور و جدی بودنشوداشت و وبرای کارای گواهینامش سوال پرسید بااینکه هردوشون رانندگی میکردن ولی چون ن تکلیف سربازیشون معلوم.بود ن دانشجوبودن نمیتونستن فعلاثبت نام کنن ....چن دقیقه ای بودن و رفتن...واونروز اولین باری بود که بعد چندماه دیدمش تااینکه ....

کلبه ی عاشقونه ی آقا علیرضا وآرزوخانومش...
ما را در سایت کلبه ی عاشقونه ی آقا علیرضا وآرزوخانومش دنبال می کنید

برچسب : مقدمه,آشناییمون, نویسنده : ealirezoof بازدید : 272 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 15:44